عزیز من هرگاه که دیدیبندهای زندگی وروزمرگی گسسته شدغصه ها قصه شدتدانگاه که شراب شادی وعشق در صهبای همه عاشقان ریخته شد زمانی که ساغرها از شراب مستی بخش مملو وچشم ها از تلالو محبت لبریزودلها […]
دل از اميد، خم از مي، لب از ترانه تهيستاميد تازه به سويم ميا که خانه تهيستشبي ز روزن رؤيا مگر توان ديدن که اين حصار ز غوغاي تازيانه تهيستاگر درخت کهن مرد، زنده بادش يادهزار […]
من از فضای خالی از آيينه و بهاراز اندرون کلبه ی تاريک…از شهر بی درخت ..پر از دود وصدا از شهر تنهائی وغم عزا از میان مردم گمشده در جهل بی شادی و سرور..تاریک وبی نور […]
پنداري امشباز قديسانم منماه را به دستم دادندو من دگربار به آسمانش نهادمکه عشق خودخواهی بر نمی تابد و خدا پاداشم داد يک گل سرخ برسم عشقویک گل سفید برسم صلح واشتی با طيفي از نور […]
بارانهایی هم هستند … که خیست نمیکنندچشمهایی هستند … که هرگز نمی بارندونگاه هائی هستند که در نگاه تو گره نمی خورندومن …نه ..ان مرد در بارانمثل سایه ایبی پیراهن می رفت و میگفتباید مرد باشی […]