اگر دیوارها وآهنها نبودند,من هر روز پیراهنت را ستاره باران می کردمو به ماهی ها می گفتم شادابی خود را به تو هدیه کنند؟اگر پرچینها وپرده ها نبودند, من تا قیامت در کنارت می ماندمو با […]
مترسک!اینقدردستهایت را بازنکناینجا دردیار قهر وکینهبا فرار عشق وشادیدیگرکسی تو را در آغوش نمی گیرد،میدانی اخرایستادگی تنهایی می آوردشاید هم انسان هاخود را گم کرده اند ومترسک شده اند
خدای من چراامروز اینجا همه چیز متفاوت شده است…من مدتهاست کوهی را میشناسم،امروز به عظمتش میبالید…مدتهاست جویباری خفته در کابوس مرداب را میشناسمکه امروز حرف از دریا میزد…تفاوت فاحشی است میان لبخند و نیش خند…من امروز […]