خداوند برای گفتن حرفهای بسیار داشت که در بی کرانگی دلش موج میزدو بیقرارش میکرداو عشق را می شناخت وخالق ان بود و آن هنگام دریاها را از اشکهایی که در تنهاییش ریخته بود لبریز میساختبا […]
وقتی که خسته ام خسته از بودن ..نفس کشیدن در دنیای فریب ونیرنگ ولی همچنان عاشق بر داربست تاک کهن سال خانهامخود را به دار میزنمتا دانههای انگور به مرگ من عادت کنند: وانگورها شیرین تر […]
نه از افسانه می ترسم نه از شیطاننه از کفر و نه از ایماننه از آتش نه از حرماننه از فردا نه از مردننه از پیمانه می خوردن خدا را می شناسم از شما بهترشما را […]
یاد داری چه شبی بود ؟باد گرم نفس منساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟و اندکی آنسوترجوی اندام تو در کوچه ی تاریکماهی چشم مرا می برد ؟ یاد داری چه شبی بود ؟غرق آن […]
بیچاره آدم…عاشق بودعاشقی صادق بود مثل منکه بخاطر عشق حوابهشت را هم بهشتدیگر ادم عاشق که پیامبر خدا هم بود نمی دانست که حوا ..بعد چندی هوائی می شود . وبا شیطان همدمو او را رها […]
آه ، ای ناشناس ناهمرنگبازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟چیست این اشتیاق سرکش و گنگدر پس دیده ی سیاه تو چیست ؟چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخشچیست این ؟ آتشی ست جان […]
خیره به من..با همان چشمانی که یکروز نغمه عشق میخواند تمرین سکوت می کنیمی ترسی از آواز شدن..نتهای قلبتاما دیریستترانه تو را از برم خوب منآنگاه که میان کشمکشباید و نباید هادلت را میان چشمهایتجا گذاشتیانگاه […]