دست خطاطِ زمان آهستهمي نشيند به تنمتن دردآلودم..خسته از جور زمان خسته تر از هرزمان شوقِ پـــرواز به سر دارم وسوداي گريزسفــــــری دور ..ز دور ……..هر دم از روزنه اي نام مرا مي خواند .دل من […]
اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند وقتی سوار شد مادرش گفت : ” […]
زمن مخواه…. که از افتاب دل بکنم بقدر یک سر سوزن ..بقدرذره و کاه من اشتیاق کویرم ..تو دست بخشش ..ابر چه می شود که بباری ..بر این زمین سیاهدلم گرفته ازین شب …سوار راهی صبحبه […]
آمدي در بی زمانی عشق بی تنگنای گزمه ها آنگاه كه گلدان یادگارت تنهائي خاك و اندوه نيمكتهاي باغ را ميگريست آمدي پنجرهام اكنون بهار را به پچپچهست و بسترم سرشار عطر ماندههاي نگاهت … ودستهایم […]