تراژدی این نیست که تنها باشی ،بلکه این است که نتوانی تنها باشی. گاهی آماده ام همه چیزم را بدهم تا هیچ پیوندی با جهان انسان ها نداشته باشموفقط من باشم وخدای من
امروز دیر است وفردا دیرتربیا به ساعت هفت صبح دیروز برگردیم!بیا قبل ازتولد گلهای سرخ.چشمهایمان را باز کنیمبیا لبهای یک غنچه را ببوسیموشاعر بشویم!شاید خدای عشق عشقمان را جاودانی ساخت
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورموآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازووآنکه ما […]
به اندازه یک لحظهدستانت را به من بدهچشمانت را ببندبگذار دلمبا انگشتان تو اینبارروی دیوار نقاشی بکشدو حس کنرنگها چه تبی دارندو جان دیوارچه بیقرار می شودوقتی در برش می گیرندو تو مگریزوقتی نگاهمهوای نقاشیروی بوم […]
ققنوس ..چیست ؟ققنوس یک پرنده اسطوره ای با دم طلایی و پر وبال قرمز رنگ استکه هزار سال عمر میکند،این پرنده در سال های پایانی عمر خود،آشیانه ای با شاخه های درخت دارچین درست کرده و […]
تمام قاصدک ها، بوی تو را می دهندمی دانم آمدنت نزدیک استایستگاه قطار را گل پوش کرده امراستی ساعت چند می رسی؟به ابرها بگویم همان موقع ببارند..بوسیدنت زیر باران طعمِ شیرینِ عشق می دهد.