مردی که از تيره ترين افق آمده بود میگفت: معلوم نيست چه رُخ خواهد داد قناریها از خواندنِ جُفتهای خود می ترسند از آوازِ باد و رويای ليموبُنان می ترسند ديگر کسی کلماتِ روشنِ هيچ ترانهای […]
بتخانه نشین هستم از کعبه سخن دارمعیب است مسلمان را زین کیشی که من دارم از دور درین صحرا گیرید سراغم رامن دوزخیی عشق ام در شعله وطن دارم گر پوش مزارم را از برگ گیا […]
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر به خواب می ماند پرنده در قفس خویشخواب می بیند پرنده در قفس خویشبه رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد پرنده می داند که باد بی نفس است و […]
راه در جنگل اوهام گم است سینه بگشای چو دشت اگرت پرتو خورشید حقیقت باید وقتی از جنگل گم پا نهادب بیرون و رها گشتی از آن گره کور گمار ناگهان آبشاری از نور بر سرت […]
زندگی در گذر اینه ها جان دارد با سفرهای پر از خاطره پیمان داردزندگی خواب لطیفی است که گل می بینداضطراب و هیجانی است که انسان داردزندگی کلبه ی دنجی است که در نقشه خوددو سه […]
به خاطر قامت کوچک تودر دست های بزرگ من به خاطر لب های بزرگ منبر گونه های لطیف تو به خاطر مشت کوچک توبه دور انگشت سبابهء من به خاطر توبه خاطر توتمام قد؛ ایستاده ام […]
گرانبار شد ، گوشم از پند هابرآنم ، که تا بُگسلم بَندهاهر آن دل ، که شد بسته ی دام ِ عشقرهایی نیابد به ترفندهاپرستنده ام بر تو ، ای خانه سوزکجا ترسم ، از شرم […]