خداوند برای گفتن حرفهای بسیار داشت
که در بی کرانگی دلش موج میزد
و بیقرارش میکرد
او عشق را می شناخت وخالق ان بود
و آن هنگام دریاها را از اشکهایی که در تنهاییش ریخته بود لبریز میساخت
با شوق ….انسان را افرید مجسمه ای از هنر وزیبائی
روح خود را در ان دمید .به ان افتخار کرد .برای هدیه به او
عشق را افرید ..مهربانی را خلق کرد ودوستی را
.من وتو . را ….. محبت وزیبائی را
دریغ…ما بنده شیطان ..غرور وهوس شدیم ..
ومجسمه ای بی احساس
وخدا وعشق تنها ماندند
اکنون آن پیکرتراش چه غریب در بین مجسمه های گونه گونه اش
باز تنها مانده است !؟
وان عاشق صبور در انتظار معشوق به محبت
همه چیز بر فنا رفت