پرویز افتخاری

۸ تیر ۱۳۹۴

مجسمه ای از هنر وزیبائی

خداوند برای گفتن حرفهای بسیار داشت که در بی کرانگی دلش موج میزدو بیقرارش میکرداو عشق را می شناخت وخالق ان بود و آن هنگام دریاها را از اشکهایی که در تنهاییش ریخته بود لبریز میساختبا […]
۸ تیر ۱۳۹۴

خسته

وقتی که خسته  ام خسته از بودن ..نفس کشیدن در دنیای فریب ونیرنگ ولی همچنان عاشق بر داربست تاک کهن سال خانه‌امخود را به دار می‌زنمتا دانه‌های انگور به مرگ  من عادت کنند: وانگورها شیرین تر […]
۸ تیر ۱۳۹۴

خدا را می شناسم از شما بهتر

نه از افسانه می ترسم نه از شیطاننه از کفر و نه از ایماننه از آتش نه از حرماننه از فردا نه از مردننه از پیمانه می خوردن خدا را می شناسم از شما بهترشما را […]
۶ تیر ۱۳۹۴

یاد داری

یاد داری چه شبی بود ؟باد گرم نفس منساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟و اندکی آنسوترجوی اندام تو در کوچه ی تاریکماهی چشم مرا می برد ؟ یاد داری چه شبی بود ؟غرق آن […]
۶ تیر ۱۳۹۴

بیچاره آدم

بیچاره آدم…عاشق بودعاشقی صادق بود مثل منکه بخاطر عشق حوابهشت را هم بهشتدیگر ادم عاشق  که  پیامبر خدا هم بود نمی دانست که حوا ..بعد چندی هوائی می شود . وبا شیطان همدمو    او را رها […]
۵ تیر ۱۳۹۴

ناشناس ناهمرنگ

آه ، ای ناشناس ناهمرنگبازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟چیست این اشتیاق سرکش و گنگدر پس دیده ی سیاه تو چیست ؟چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخشچیست این ؟ آتشی ست جان […]
۵ تیر ۱۳۹۴

تمرین سکوت

خیره به من..با همان چشمانی که یکروز  نغمه عشق میخواند تمرین سکوت می کنیمی ترسی از آواز شدن..نتهای قلبتاما دیریستترانه تو را از برم خوب منآنگاه که میان کشمکشباید و نباید هادلت را میان چشمهایتجا گذاشتیانگاه […]
۵ تیر ۱۳۹۴

ما فاتحان شهرهاي رفته بر باديم

مافاتحان شهرهاي رفته بر باديمبا صدايي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه ،راويان قصه هاي رفته از ياديم.كس به چيزي، يا پشيزي، برنگيرد سكه هامان را.گويي از شاهي ست بيگانه .يا ز ميري دودمانشان منقرض گشته.گاه […]