پرویز افتخاری

۱۴ آذر ۱۳۹۳

زندگی بمن اموخت

زندگی بمن اموختﮔـﺎﻫـﮯ ﻭﻗﺘـﺎ ﺑـﺎﯾـﺪ ﯼِ ﻧﻘﻄـﮧ ﺑﺬﺍﺭﮮ !اخر امروزت..اخر گذشته هایت واحر همه غمهایتواز الانﺑـﺎﺯ زندگی را ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨـﮯ…ﺑـﺎﺯ شاد باشی و ﺑﺨﻨـﺪﯼ…باز اواز بخوانی وبرقصیباز عاشق بشی ..دوست بداری ودوستت بدارندﺑـﺎﺯ ﺑﺠﻨﮕـﮯ… ﺑـاﺯﺑﯿﻔـﺘـﯽ ﻭ […]
۱۳ آذر ۱۳۹۳

گوش کن …گوش کن

اگر بتوانی با تمام وجود گوش جان بسپارینواهای طبیعت را می شنویصدای نسیمی که از لابلای سروها میگذرد را نیز خواهی شنیدصدای رعد را درمیان ابرها ..بوسه شبنم را بر رخ گل .نغمه پرندگان را ……عبور […]
۱۳ آذر ۱۳۹۳

زندانی

دل وحشت زده در سینه من می لرزیددست من ضربه به دیوار زندان کوبیدای همسایه زندانی منضربه دست مرا پاسخ گویضربه دست مرا پاسخ نیستتا به کی باید تنها تنهاوندر این زندان زیست ؟؟؟ضربه هر چند […]
۱۳ آذر ۱۳۹۳

مجسمـه ای با چـشمانی باز

اهای غریبه اشنابیا آخرین شاهکارت را ببینمجسمـه ای با چـشمانی بازخیره به دور دستشاید شرق،شاید غربمبهوت یک شکست،مغلوب یک اتفاقمصلوب یک عشق،مفعول یک تاوانخرده هایش را باد دارد می برد…و او فقط خاطراتش را محکم بغل […]
۱۳ آذر ۱۳۹۳

لاله در ادب پارسی

لاله سرخ،در ادب فارسی لاله در اغلب موارد مظهر رنج و گداز عشق است. گاه به خاطر سیاهی مدوری که چون داغی در وسط جام آن است به دل سوختهٔ عاشق تعبیر شده‌است. در بسیاری جاها […]
۱۱ آذر ۱۳۹۳

معنای زندگی

همه بدنبال معنای زندگیند ولی دوست من…. هیچ کس نمیتواند معنای زندگیت را بر تو معلوم کند زیرا این زندگی توست.. معنای ان نیز در درون تو نهفته است وتنها تو میتوانی انرا معنا کنی وتنها […]
۱۱ آذر ۱۳۹۳

من زنم

من زنم…بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی! او خواست که من زن باشم… که بدوش بکشم بار تو را که مردی و برویت نیاورم که از تو قویترم………… آری من زنم…او خواست که من زن باشم […]
۱۰ آذر ۱۳۹۳

کجا باید رفت

دل که تنگ است کجا باید رفت؟به در و دشت و دمن؟یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امن؟دل که تنگ است کجا باید رفت؟پیر فرزانه من بانگ برآورد […]