اشعار

۲۵ آبان ۱۳۹۳

این چشمها

می گفت با غروراین چشمها که ریخته در چشم های تو گردنگاه را این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ رنج سیاه را این چشمها که روزنه آفتاب را بگشوده در برابر شام سیاه تو […]
۲۴ آبان ۱۳۹۳

از کفــر من تــا دیـن تــو

از کفــر من تــا دیـن تــو راهـی به جـز تــردید نیستدلخوش به فانوسم نکن اینجا مگر خورشید نیست؟ بــا حــس ویــــرانـــی بیــا تــا بشکنــــد دیــــوار مــنچیـــــزی نگفتـن بهتــــر از تکــرار طـــوطــی وار مــن بــی جستجـو ایمـان […]
۲۱ آبان ۱۳۹۳

دمی دیگر با سیاوش کسرائی

با همه خستگی و خونریزی با همه درد که می پیچم از آن بر خویش با همه یاس که صحراست به آن آلوده پیش می ایم … می ایم پیش من بدین گونه نمی خواهم مرگ […]
۱۹ آبان ۱۳۹۳

بتخانه نشین

بتخانه نشین هستم از کعبه سخن دارمعیب است مسلمان را زین کیشی که من دارم از دور درین صحرا گیرید سراغم رامن دوزخیی عشق ام در شعله وطن دارم گر پوش مزارم را از برگ گیا […]
۱۸ آبان ۱۳۹۳

دمی با هوشنگ ابتهاج

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر به خواب می ماند پرنده در قفس خویشخواب می بیند پرنده در قفس خویشبه رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد پرنده می داند که باد بی نفس است و […]
۱۸ آبان ۱۳۹۳

جرعه نور

راه در جنگل اوهام گم است سینه بگشای چو دشت اگرت پرتو خورشید حقیقت باید وقتی از جنگل گم پا نهادب بیرون و رها گشتی از آن گره کور گمار ناگهان آبشاری از نور بر سرت […]
۱۶ آبان ۱۳۹۳

دام عشق

گرانبار شد ، گوشم از پند هابرآنم ، که تا بُگسلم بَندهاهر آن دل ، که شد بسته ی دام ِ عشقرهایی نیابد به ترفندهاپرستنده ام بر تو ، ای خانه سوزکجا ترسم ، از شرم […]