اشعار

۳ اسفند ۱۳۹۳

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﮔﻨﺪﻡ….

ﺣﻀﺮﺕ آﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ که ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻓﺖ: ﺧﺪﺍوند به او ﮔﻔﺖ: ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ ﺁﺩﻡ ، ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺯﯼ ﺩﺍﺭﻡ …ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭘﯿﺸﺘﺮ ﺁﯼ ….ﺁﺩﻡ ﺁﺭﺍم و ﻧﺠﯿﺐ ﺁﻣﺪ ﭘﯿﺶ !!!…ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ ..ﻣﺤﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ […]
۳ اسفند ۱۳۹۳

هر کسی لبخند را ممنوع کرد

بانگ شادی از حریمش دور بادهر که زاری آفریدهر کسی لبخند را ممنوع کردهر که در تجلیل غم اصرار کردطعم شادی از حریمش دور بادهر که درک عشق و زیبایی نداشتهر که گلپروانهپرواز پرستو را ندیدهر […]
۳ اسفند ۱۳۹۳

عطر طراوت

عطر طراوت بود….. بارانآغوش خالی بود…..خاک پاک داماناما ستوه……از دست بستهاما فغان ……از پای دربندچشمان پر از ابرند یک شام تاریکواندر لبان خورشید لبخندآن یک درودی گفت بر دوستاین یک نویدی را صلا دادتا سرب و […]
۲۹ بهمن ۱۳۹۳

آهای !یاران ناشناخته ام

یاران ناشناخته امچون اختران سوختهچندان به خاک تیره فرو ریختند سردکه گفتیدیگر ، زمین ، همیشه شبی بی ستاره ماندآنگاه ، من که بودمجغد سکوت لانه تاریک درد خویش ،چنگ زهم گسیخته ی زه را یکسو […]