زن ها، گاهی اوقات حرفی نمی زنند چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود! تنها با نگاهشان حرف می زنند …به اندازه ی یک دنیا با نگاهشان حرف می زنند.اگر زنی برایتان اهمیت دارد، […]
من دچار خفقانمخفقان…من به تنگ آمده ام از همه چیزبگذارید هواری بزنم ، آیآی با شما هستم این درها را باز کنیدمن به دنبال فضائی می گردملب بامی …سر کوهی… دل صحرائی …که در آنجا نفسی […]
آدمیست دیگر،گاهی دلش برای خاطرات بسیار تلخش هم تنگ می شود… همان خاطراتی که با یادآوریشانقلبش در سینه جمع می شود،فشرده میشود، هری می ریزد پائین و درد می کند… خاطراتی که یک لبخند محواز […]
تو از کدام بیابان تشنه می آیی ای بادکه بوی هیچ گلی با تو نیست نه زوزه ی کشیده ی گرگ گرینه آشیان خراب چکاوکینه برگ خرماییتو از کدامبیابان می آیی ؟پرندگان غریبی از این کرانه […]
دعوی چه کنی؟ داعیهداران همه رفتند شو بار سفر بند که یاران همه رفتند آن گرد شتابنده که در دامن صحراست گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند» افسوس که افسانهسرایان همه خفتند اندوه […]
شب ها من همنشین مهربان ترین گلهای باغچه ام_نگاهم تا دور دست ترین اسرار ناگفته شب پر می گیرد_ومی بینم زمین .گلها .. پرنده ها ….ستاره ها واسمان پر از کلماتیست که با عشق بیگانه نیستند_ […]
در زدم و گفت کیست، گفتمش ای دوست، دوستگفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ای دوست، دوستگفت اگر دوستی! از چه در این پوستی ؟دوست که در پوست نیست! گفتمش ای دوست، دوست گفت در […]