رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر، غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر. زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده، زمین، هنوز همین سخت جان لال شده، جهان هنوز همان دست بسته تقدیر! هنوز، نفرین می بارد […]
در پی کافه دنجی هستمته یک کوچه بن بست فراموش شدهکه در آن، یک نفر از جنس خودم دست و دلبازانهاز خودش دست بشوید گهگاه…و حواسش به فراموش شدنها باشد… کافه ای با دو سه تا […]
می خواهم دریایی نقاشی کنمرنگین کمانی…اما نمی توانم تلاش می کنم جزیره ای را کشف کنمکه درختانش،به جرم مزدوریبه دار آویخته نمی شوندو شاپرکهایش،به جرم سرودن شعرمحبوس نمی شونداما نمی توانم سعی می کنم اسبهایی […]
زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگرچنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگرهزار خنجر کاری به انحنای دلم آهمخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگربهانه بود مرا شرکت قیام گذشتهعطش ، […]
دل آزاده از طول امل بسیار می پیچد که مصحف بر خود از شیرازه زنار می پیچد کدامین بی ادب زد حلقه بر در این گلستان را؟ که هر شاخ گلی بر خویشتن چون مار می […]
دل از اميد، خم از مي، لب از ترانه تهيستاميد تازه به سويم ميا که خانه تهيستشبي ز روزن رؤيا مگر توان ديدن که اين حصار ز غوغاي تازيانه تهيستاگر درخت کهن مرد، زنده بادش يادهزار […]
شمع را باید که کشت و….شعله اش را سر بُرید؟همنشین شب شد و در قعر تاریکی سُرید ؟ درهراس از شب پرستان ازچه باید خوار زیست ؟با دهان دوخته ، چشمان خون ،خواند و گریست؟درخفا با […]