عطر طراوت بود….. باران
آغوش خالی بود…..خاک پاک دامان
اما ستوه……از دست بسته
اما فغان ……از پای دربند
چشمان پر از ابرند یک شام تاریک
واندر لبان خورشید لبخند
آن یک درودی گفت بر دوست
این یک نویدی را صلا داد
تا سرب و باروت
بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد
عطر جوانی شست باران
آغوش پر آغوش عاشق ماند
خاک سرخ دامان
سیاوش کسرائی