آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورموآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازووآنکه ما […]
خوش همی میروی ای قافله سالار… براهگذری…. جانب گم کرده . رهی….. باید کردنه همین صف زده مژگان سیه …باید داشتبصف دلشدگان هم نگهی……… باید کردطاعت از دست نیاید گنهی…….. باید کرددر دل دوست بهر حیله […]
با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن دیگر بگو از جان من, جانا چه میخواهی؟ بگو گیرم […]
من يقين دارم كه برگ ،كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد ،فارغ است از ياد مرگ !آدمي هم مثل برگ ، مي تواند زيست بي تشويش مرگ ،گر ندارد همچو او آغوش مهر […]
عمری است حلقهی در میخانهایم مادر حلقهی تصرف پیمانهایم مااز نورسیدگان خرابات……. نیستیمچون خشت، پا شکستهی میخانهایم مامقصود ما ز خوردن می نیست بی غمیاز تشنگان……. گریهی مستانهایم مادر مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماستسرگشتهتر […]