معـرفت نیـست در ایــن معرفت آموختگانای خوشـــــا دولت دیــدار دل افـــروختگان دلـــــــم از صحبت ایـن چرب زبانان بگرفتبعد از این دست من و دامن لب دوختگان ((فریدون توللی))
گر نهای عین تماشا ….حیرت سرشار باشسر به سر دلدار یا آیینهٔ…. دلدار باشبا هجوم عیش شو چون نغمهٔ ذوق وصالیا سراپا درد دل چون نالهٔ بیمار باشبال و پر فرسودهٔ دام فلک نتوان شدنگر همه […]
بزن باران بهاران فصل خون است بزن باران که صحرا لاله گون استبزن باران که به چشمان یارانجهان تاریک و دریا واژگون استبزن باران که به چشمان یارانجهان تاریک و دریا واژگون استبزن باران بهاران فصل […]
دلم میخواستهای من زیادند…بلندند…طولانیاند…اما مهمترین دلم میخواستها این است که انسان باشم…انسان بمانم… انسان محشور شوم…چقدر وقت کم است…تا وقت دارم باید مهرورزی کنم به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا با من نفس […]
مهرورزان زمانهای کهنهرگز از خويش نگفتند سخنکه در آنجا که” تو” يیبر نيايد دگر آواز ز “من”ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به يادهر چه ميل دل دوستبپذيريم به جانهر چه جز ميل دل اوبسپاريم […]
دیوار سقف دیوارای در حصار حیرت زندانیای درغبار غربت قربانیای یادگار حسرت و حیرانیبرخیزای چشمه خسته دوخته بر دیواربیماربیزارتو رنگ آسمان رااز یاد برده ایاز من اگر بپرسیدیری است مرده ایبرخیزخود را نگاه کن به […]
“ما رند وخراباتی و دیوانه و مستیمپوشیده چه گوییم همینیم که هستیم زان باده که در روز ازل قسمت ما شدپیداست که تا شام ابد سرخوش و مستیم دوشینه شکستیم به یک توبه دوصد جامامروز […]