اشعار

۲۷ دی ۱۳۹۳

در سنگر

تو فاتحی !دستان تو سرگرم ساختن سنگر ،مشغول کاشتن بذر دوستی است …*تو فاتحی !تو فاتحانه فردای سرخ و زرد اعلام می کنی آغاز تولّد خود را                         با هزار آفتاب در چین ِچهره ی اسارتِ […]
۲۶ دی ۱۳۹۳

لوح مخدوش

لوح مخدوش من نگويم ، كه بدرد دل من گوش كنيدبهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيدعاشقانرا بگذاريد ……….بنالند همهمصلحت نيست ، كه اين زمزمه خاموش كنيدخون دل بود نصيبم ، بسر تربت منلاله افشان بطرب […]
۲۶ دی ۱۳۹۳

هیچ کس گمان نداشت

هیچ کس گمان نداشت اینکیمیای عشق را ببینکیمیای نور را که خاک خسته راصبح و سبزه می کندکیمیا و سحر صبح را نگاه کنجای بذر مرگ و برگ خونی خزانکیمیای عشق و صبحو سبزه آفریده استخنده […]
۲۱ دی ۱۳۹۳

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی این همه جلوه طاووس و خرامیدن او بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی چند بار آخرت […]
۲۱ دی ۱۳۹۳

مهرورزان زمان‌های کهن

مهرورزان زمان‌های کهنهرگز از خويش نگفتند سخنکه در آنجا که” تو” يیبر نيايد دگر آواز از “من”!ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به يادهر چه ميل دل دوست،بپذيريم به جان،هر چه جز ميل دل او […]
۱۹ دی ۱۳۹۳

خون دل شیشه

چنان ساقی به ساغر باده را مستانـه می ریزد         که گوئی خون دل از شیشه در پیمانه می ریزد مـــن و تـــو آشنای فصل های مشترک بودیــــم         کنـــون طرح جــــدائی بین ما بیگانــــه می ریزد