تو فاتحی !دستان تو سرگرم ساختن سنگر ،مشغول کاشتن بذر دوستی است …*تو فاتحی !تو فاتحانه فردای سرخ و زرد اعلام می کنی آغاز تولّد خود را با هزار آفتاب در چین ِچهره ی اسارتِ […]
هیچ کس گمان نداشت اینکیمیای عشق را ببینکیمیای نور را که خاک خسته راصبح و سبزه می کندکیمیا و سحر صبح را نگاه کنجای بذر مرگ و برگ خونی خزانکیمیای عشق و صبحو سبزه آفریده استخنده […]
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی این همه جلوه طاووس و خرامیدن او بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی چند بار آخرت […]
مهرورزان زمانهای کهنهرگز از خويش نگفتند سخنکه در آنجا که” تو” يیبر نيايد دگر آواز از “من”!ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به يادهر چه ميل دل دوست،بپذيريم به جان،هر چه جز ميل دل او […]
چنان ساقی به ساغر باده را مستانـه می ریزد که گوئی خون دل از شیشه در پیمانه می ریزد مـــن و تـــو آشنای فصل های مشترک بودیــــم کنـــون طرح جــــدائی بین ما بیگانــــه می ریزد
خواهم که شبی پروین در دامن شب ریزم یعنی که به چشم سر بر زلف تو آویزم بیهوده نیفتادم چون خاک به چشم چرخ تا پا نخورم از کس بر دوش نمی خیزم خواهم که به […]