صفحه اصلی

۱ اسفند ۱۳۹۳

مادرم باران است

مادرم باران است، و همیشه می گفت: تو همواره در کنج سکوت، تنها خواهی زیست! در سالروز تولدم، روسپی را در گورستان دیدم!گفت بخواه!گفتم عشق، هم بستر شدن با خداست! گفت فقر، معشوقه ی جدیدی برایت […]
۱ اسفند ۱۳۹۳

مرگ گلها

شاید یک روز وقتی من  در دشت تنهائیم غروب افتاب را تماشا میکنم تو از پشت تپه ها بیائی ومن سبدی پر از یاس سپید ونرگس را که برایت چیده  در دامان تو بریزم وگلها با […]