صفحه اصلی

۶ مهر ۱۳۹۳

دست ها

آدم نمی داند کی آخرین بار استمن چیزی نمی گویمتو هم چیزی نگوبگذار حسی که از دست های توتا من جاریستتاریخ و تقویم سرش نشودمن چیزی نمیگویم وتو نیز چیزی نگو بگذاردستهایمان با هم رازها گویند […]
۶ مهر ۱۳۹۳

نیایش روز

نیایش روز پروردگارا مرا چونبید متواضع ساز چون قطره های شبنم لطیف چون درختان تنومند شکیبا چون کوه استوار وچون باران لطیف وفراگیر تا به دیگران بی توجه به رنگ ودین ومرز حرمت نهم بیاریشان بشتابم […]
۶ مهر ۱۳۹۳

دمی با جبران خلیل جبران

برادرم تو را دوست دارم ، هر كه می خواهی باش ، خواه در كليسايت نيايش كنی ، خواه در معبد، و يا در مسجد یا در کنشت.من و تو فرزندان يك آيين هستيم ، زيرا […]
۴ مهر ۱۳۹۳

روزگار بمن اموخت

روزگار بمن اموخت تو اگر در اینده سیر کنی ویا در حسرت گذشته گدای بدبختی بیش نیستی حتی اگر پادشاهی باشی واگر در حال بمانی وبا تمام وجودت از ان لذت ببری تو پادشاهی بزرگ که […]
۴ مهر ۱۳۹۳

باورهای من

دوست نازنین من من بر این باورم کههنوز هم یک دیدار ساده می تواندسر آغاز پرسه ای غریب در کوچه باغ باران باشدهنوز هم میتوان بوی مهربانی را که مسافرت کرده در خیابانهای سوت وکور شهر […]
۴ مهر ۱۳۹۳

کوه دماوند وعشق

اهای غریبه اشنا بیاموز که من آدم برفی نبودم ونیستم که به پایت یک شبه آب شوممن تپه کوچکی نیستم که براحتی از من بالا روی من کوه دماوندم با قله ای زیبا وسترگ که برای […]