اشعار

۳ اسفند ۱۳۹۳

عطر طراوت

عطر طراوت بود….. بارانآغوش خالی بود…..خاک پاک داماناما ستوه……از دست بستهاما فغان ……از پای دربندچشمان پر از ابرند یک شام تاریکواندر لبان خورشید لبخندآن یک درودی گفت بر دوستاین یک نویدی را صلا دادتا سرب و […]
۲۹ بهمن ۱۳۹۳

آهای !یاران ناشناخته ام

یاران ناشناخته امچون اختران سوختهچندان به خاک تیره فرو ریختند سردکه گفتیدیگر ، زمین ، همیشه شبی بی ستاره ماندآنگاه ، من که بودمجغد سکوت لانه تاریک درد خویش ،چنگ زهم گسیخته ی زه را یکسو […]
۲۸ بهمن ۱۳۹۳

دمی با سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را گو چو بنیادم می و […]