اشعار

۱۰ آذر ۱۳۹۳

کجا باید رفت

دل که تنگ است کجا باید رفت؟به در و دشت و دمن؟یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امن؟دل که تنگ است کجا باید رفت؟پیر فرزانه من بانگ برآورد […]
۸ آذر ۱۳۹۳

میهمانی دنیا

من به مهماني دنيا رفتم‌:من به دشت اندوه‌،من به باغ عرفان‌،من به ايوان چراغاني دانش رفتم‌.رفتم از پله مذهب بالا.تا ته كوچه شك ،تا هواي خنك استغنا،تا شب خيس محبت رفتم‌.من به ديدار كسي رفتم در […]
۴ آذر ۱۳۹۳

مرا ، آتش صدا كن

مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپایتمرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایتكمك كن یك شبح باشم مه آلود و گم اندرگمكنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایتخیالی ، وعده ای ،‌وهمی […]
۴ آذر ۱۳۹۳

صدای ساعت .صدای اب

صدای ساعت .صدای اب ….آبتیک تیک و چک چک بازدر دوردست صدای گلوله ..با فرمان اتشودر نزدیگ رنگ سرخ خورشید با خون ماسیدهنگاه نگران و باز سکوت و باز بغضمن و تو و تقدیربهار زخمی و […]
۲۵ آبان ۱۳۹۳

این چشمها

می گفت با غروراین چشمها که ریخته در چشم های تو گردنگاه را این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ رنج سیاه را این چشمها که روزنه آفتاب را بگشوده در برابر شام سیاه تو […]
۲۴ آبان ۱۳۹۳

از کفــر من تــا دیـن تــو

از کفــر من تــا دیـن تــو راهـی به جـز تــردید نیستدلخوش به فانوسم نکن اینجا مگر خورشید نیست؟ بــا حــس ویــــرانـــی بیــا تــا بشکنــــد دیــــوار مــنچیـــــزی نگفتـن بهتــــر از تکــرار طـــوطــی وار مــن بــی جستجـو ایمـان […]