وقتی تو بیائی .وقتی با تو روبرو شوم در اینه چشمهای زیبایت زلفهای دختر عشق را شانه میزنم ولب های میگونش را سرخابی تر میکنم وقتی بیائی با تو ترانه میخوانم ودر دستهای هم تکثیر می […]
عشق تو کودکیست، باموی طلایی نه هر آنچه شکستنی را، میشکند باران که گرفت به دیدار من میآید بر رشتههای اعصابم راه میرود و بازی می کند و من تنها صبر در پیش میگیرم عشق تو، […]
خداوند برای گفتن حرفهای بسیار داشتکه در بی کرانگی دلش موج میزدو بیقرارش میکردو آن هنگام دریاها را از اشکهایی که در تنهاییش ریخته بود لبریز میساختبا شوق ….انسان را افرید .به ان افتخار کرد .برای […]
عارفی را دیدیم که در دستی آب داشت و در دستی آتشمیگفت میروم که آب بر دوزخ ریزم و آتش در بهشت کشمتا کسی خدا را نه از بیم آتش پرستد و نه از ذوق بهشتخدا […]
معشـــــوقه ای پیداکرده ام به نام روزگار..می پندارد این روزهـــــا سخت مرا درآغـــــوش خویش به بازی گرفـــــته است… وچون می داند من دوستش دارم توقع دارد بهر سازی که میزند برقصم جالب اینکه عده ای هم […]