کاش
۲۸ بهمن ۱۳۹۳
کاش …..
۲۹ بهمن ۱۳۹۳

دمی با سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

10922555_777003505709547_8252389118187854725_n

این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک، می، می‌خوریم

گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را

ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش

در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است

ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را

جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان

این روان روشن و جامی بده، جانانه را

سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می

کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را

10897056_912589325431704_2324124088190191874_n

راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی

ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *