روزگار بمن وتو اموختکسی کنار خیابان علاقه نمی فروشدحتی منتظر تو هم نیستکسی کنار خیابان آغوش و بوسه نمی فروشدکسی کنار خیابان خوشبخت نمانده استکسی کنار خیابان فردا نخریده استفال فروش بینوا در امروز خود مانده […]
آرامتر !ای کلاغهای سیاهاینجا آدم برفی سپیدی است عاشق ..چون منچکه چکه،ترانه می سراید. شعر می گویدو چون دیوانگان…می اندیشد که به اندازه یک تابستانتا رسیدن به آن کوه سپید..کوهی که در پشت ان شهر عشق […]
زندگی بمن یاد دادکه ازین پس باید اول قصه ها این طوری گفتیکی بودیکی هم که هروقت میخواستی نبودیا خیال می کردی هست ..اخه از اول نبودزیر این سقف کبوددیگه هیچکی با کسی یک رنگ نبودواخرش […]
می گفت با غروراین چشمها که ریخته در چشم های تو گردنگاه را این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ رنج سیاه را این چشمها که روزنه آفتاب را بگشوده در برابر شام سیاه تو […]
حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه بود ! ایستاده در بادشاخهی لاغر بیدی کوتاهبر تنش جامهای انباشته از پنبه و کاهبر سر مزرعه افتاده بلندسایهاش سرد و سیاهنه نگاهش را چشمنه کلاهش را […]
مردی که از تيره ترين افق آمده بود میگفت: معلوم نيست چه رُخ خواهد داد قناریها از خواندنِ جُفتهای خود می ترسند از آوازِ باد و رويای ليموبُنان می ترسند ديگر کسی کلماتِ روشنِ هيچ ترانهای […]
بتخانه نشین هستم از کعبه سخن دارمعیب است مسلمان را زین کیشی که من دارم از دور درین صحرا گیرید سراغم رامن دوزخیی عشق ام در شعله وطن دارم گر پوش مزارم را از برگ گیا […]