متفرقه

۲۹ آبان ۱۳۹۳

روزگار بمن وتو اموخت

روزگار بمن وتو اموختکسی کنار خیابان علاقه نمی فروشدحتی منتظر تو هم نیستکسی کنار خیابان آغوش و بوسه نمی فروشدکسی کنار خیابان خوشبخت نمانده استکسی کنار خیابان فردا نخریده استفال فروش بینوا در امروز خود مانده […]
۲۹ آبان ۱۳۹۳

ادم برفی دیوانه

آرامتر !ای کلاغهای سیاهاینجا آدم برفی سپیدی است عاشق ..چون منچکه چکه،ترانه می سراید. شعر می گویدو چون دیوانگان…می اندیشد که به اندازه یک تابستانتا رسیدن به آن کوه سپید..کوهی که در پشت ان شهر عشق […]
۲۶ آبان ۱۳۹۳

شهرزاد قلابی

زندگی بمن یاد دادکه ازین پس باید اول قصه ها این طوری گفتیکی بودیکی هم که هروقت میخواستی نبودیا خیال می کردی هست ..اخه از اول نبودزیر این سقف کبوددیگه هیچکی با کسی یک رنگ نبودواخرش […]
۲۵ آبان ۱۳۹۳

این چشمها

می گفت با غروراین چشمها که ریخته در چشم های تو گردنگاه را این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ رنج سیاه را این چشمها که روزنه آفتاب را بگشوده در برابر شام سیاه تو […]
۲۴ آبان ۱۳۹۳

از کفــر من تــا دیـن تــو

از کفــر من تــا دیـن تــو راهـی به جـز تــردید نیستدلخوش به فانوسم نکن اینجا مگر خورشید نیست؟ بــا حــس ویــــرانـــی بیــا تــا بشکنــــد دیــــوار مــنچیـــــزی نگفتـن بهتــــر از تکــرار طـــوطــی وار مــن بــی جستجـو ایمـان […]
۲۴ آبان ۱۳۹۳

آن که می‌ترسد می‌ترسانَد!

حاصل عشق مترسک به کلاغ        مرگ یک مزرعه بود ! ایستاده در بادشاخه‌ی لاغر بیدی کوتاهبر تنش جامه‌ای انباشته از پنبه و کاهبر سر مزرعه افتاده بلندسایه‌اش سرد و سیاهنه نگاهش را چشمنه کلاهش را […]
۲۱ آبان ۱۳۹۳

دمی دیگر با سیاوش کسرائی

با همه خستگی و خونریزی با همه درد که می پیچم از آن بر خویش با همه یاس که صحراست به آن آلوده پیش می ایم … می ایم پیش من بدین گونه نمی خواهم مرگ […]
۲۱ آبان ۱۳۹۳

ترس

مردی که از تيره ترين افق آمده بود میگفت: معلوم نيست چه رُخ خواهد داد قناریها از خواندنِ جُفتهای خود می ترسند از آوازِ باد و رويای ليموبُنان می ترسند ديگر کسی کلماتِ روشنِ هيچ ترانهای […]
۱۹ آبان ۱۳۹۳

بتخانه نشین

بتخانه نشین هستم از کعبه سخن دارمعیب است مسلمان را زین کیشی که من دارم از دور درین صحرا گیرید سراغم رامن دوزخیی عشق ام در شعله وطن دارم گر پوش مزارم را از برگ گیا […]