۲۹ آذر ۱۳۹۶

شب های بلند زمستان

شب های بلند زمستان هر وقت مادر سفره شام را زودتر پهن می‌کرد و کت آقاجون را از کمد بیرون می‌کشید می‌فهمیدیم قرار است جایی برویم همان سرِ شب با کلی ذوق و شوق، آماده […]
۲۴ آذر ۱۳۹۶

شرم نامه یک مرد ایرانی 2

اﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭا “ﺁﻗﺎی پروفسور قاسمی”” ﻧﻮﺷﺘﻪ اند : ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ی ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ…ﯾﮏ ﺷﺮﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ… ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻋﺎﻣﻞ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺩﯾﮑﺘﺎﺗﻮﺭﯾﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡﻭ ﭼﺮﺍ ﺁن گونه ﻣﺴﺦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ! ﻣﮕﺮ […]
۲۴ آذر ۱۳۹۶

شرمنامه مرد 1

شرم نامه یک مرد ایرانی اﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭا “ﺁﻗﺎی پروفسور قاسمی”” ﻧﻮﺷﺘﻪ اند : ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ی ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ…ﯾﮏ ﺷﺮﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ… ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺗﺮﺳﺖ … ﭼﺮﺍ […]
۱۷ آذر ۱۳۹۶

فضای خالی از آيينه وبهار

من از فضای خالی از آيينه و بهاراز اندرون کلبه ی تاريک…از شهر بی درخت ..پر از دود وصدا از شهر تنهائی وغم عزا از میان مردم گمشده در جهل بی شادی و سرور..تاریک وبی […]
۱۷ آذر ۱۳۹۶

هرگاه دیدی

هرگاه دیدیبندهای زندگی وروزمرگی گسسته شد غصه ها قصه شدتد انگاه که شراب شادی وعشق در صهبای همه عاشقان ریخته شد زمانی که ساغرها از شراب مستی بخش مملو وچشم ها از تلالو محبت لبریز […]
۵ آذر ۱۳۹۶

بیا امروز از چیزهای خوب حرف بزنیم.

بیا امروز از چیزهای خوب حرف بزنیم. بیا ژاکت هایمان را بندازیم روی شانه،بنشینیم توی بالکن، مور مورمان شود و خم به ابرو نیاوریم. اصلاً بیا خودآزاری کنیم. همان بازی محبوبمان. همان بازی ای که […]
۵ آذر ۱۳۹۶

همه مرگها

من همه مرگها را می شناسم ..من با همه مرگها مرده ام،ایا بازهم همه مرگها را مي خواهم كه باز بميرم؛؟مرگ چوبين درخت رامرگ سنگي كوه رامرگ خاكي خاك رامرگ برگيِ خشاخشيِ علفهاي تابستاني راو […]
۵ آذر ۱۳۹۶

بیا از خودمان بگوییم.

بیا از خودمان بگوییم. از چند سال پیش. از وقتی بچه تر بودیم. وقتی عاشق این و آن می شدیم و دو شب و سه روز عاشق می ماندیم. بیا از حماقت هایمان بگوییم و […]
۵ آذر ۱۳۹۶

تنهایم وغمگین

تنهایم وغمگینسردم است واز درون دارم یخ میزنم….نه …سالهاست یخ زده ام .سالهاست چشمان شیشه ایم را به فضا میدوزم به دور ..به نزدیک ..وبه نقطه ای در دیوار قفس انها از نگاه تهی شده […]
۲۶ آبان ۱۳۹۶

درختان با هم صحبت ميکردند ،

یادش بخير… زمانی درختان با هم صحبت ميکردند ، در گوش هم قصه می گفتند شاید ترانه عاشقانه میخواندند هرچند کوتاه!! در نزديکی کوه ها صدای تيشه به گوش ميرسيد انگار فرهاد داشت برای دلبرش […]
۱۶ آبان ۱۳۹۶

مسافر

مسافری که از تيره ترين افق آمده بودمی گفت: معلوم نيست چه رُخ داده است وچه خواهد داددیگر در این دیار قناریها از خواندنِ جُفت های خود می ترسند از عشق می هراسند ..از ترانه […]
۵ آبان ۱۳۹۶

خانه مادر بزرگ 1

مادر بزرگ تعریف می کرد :نمک، سنگ بود. برنج چلو را ساعتی با سنگ نمک می خواباندیم تا کم کم شوری بگیرد. غذا را چند ساعتی روی شعله ی ملایم چراغ خوراک پزی می نشاندیم […]