دست خطاطِ زمان آهسته مي نشيند به تن ِ چهره ی دردآلودم شوقِ پـــرواز به سر دارم وسوداي گريز و سفــــــر …….. هر دم از روزنه اي نام مرا مي خواند . دل من مي داند […]
ای بسرما مانده…… یاد اور شرار…. خویش را خنده شیرین ……خورشید….. دیار خویش را صبح…. گوئی میرسد.. از جاده های روشنش شب ..فکنداز دوش خسته ..کوله بار خویش را
دلم کمی خدا می خواهد کمی سکوت. دلمدل بریدن می خواهد کمی اشک …..کمی بهت … کمی آغوش آسمانی کمی دور شدن از این جنس آدم…از هیاهوی برای هیچ .از نقاب..ها .خنجرها در دست دوست دلم […]
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینندوادم های کوچک فقط خودشان را می بینند همان قدر خرد وهمان قدر کوچکنه زیبائی را می دانند چیست ونه عشق را
یاد من باشد فردا حتمابه سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنمبگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم درچشم بر کوچه بدوزم با شوقتا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خودو […]