۲۵ مهر ۱۳۹۷

مترسک

تنهایــی را زمــانی درك كردم كه متـــرسك به پرنده گفت : هرچه میــخواهی نوك بزن ولــی تنهایم نگذار .. من از تنهائی بیزارم پرنده نوکش را زد ولی باز تنهایش گذاشت همه پرنده های زیبا […]
۲۲ شهریور ۱۳۹۷

کمی ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ بتکانید

کمی ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﺘﮑﺎﻧﯿﺪ! ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡِ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎﯼِ ﺑﯽ ﺭﻧﮓ،باد هوا وباس اور فرار کنید ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼِ ﺗﻮ ﺧﺎﻟﯽِ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﺎ..که جز خراب کردن روحیه کاری ندارند ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺭﻗﺼﻨﺪﻩ ﯼ ﺩﺳﺖِ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ […]
۲۲ شهریور ۱۳۹۷

ادمهای خوب (1)

آدمهایی را دیده ام که هر روز حال خوب خیرات می کنند. همانهایی که غصه هایشان را برای خودشان نگه می دارند و شادی هایشان را تقسیم می کنند، همان هائی که ترجیح می دهند […]
۲۱ تیر ۱۳۹۷

آرزو می کنم

آرزو می کنم تو جیب لباست پول پیدا کنی، آرزو می کنم یه موزیکی که خیلی وقته دنبالشیُ هیچ اسمی ازش نمیدونی رو یهو یجا پیدا کنی، آرزو می کنم وقتی دارن ازت تعریف میکنن […]
۱۵ تیر ۱۳۹۷

پیدایم کن

راه زیادی نمانده است شیب ملایمی است به چمنزار و گلهای سپید آن نگاه کن و به آسمان آبی و لکه های مهربان ابر کمی نفس بگیر و بیا من میدانم تو از راهی دراز […]
۱۳ تیر ۱۳۹۷

سلام بهار گیسو

دلم گرفته است نامه ای نوشته ام چند خطی از سر دلتنگی و بی حوصلگی آخر دردهایم که ؛ یکی دو تا نیست تلنباری از قساوت این روزگار سیاه سلام بهار گیسو پریشانی رشته های […]
۱۳ تیر ۱۳۹۷

یکی بیاید دستم را بگیرد

و مرا ببرد به سالهای خیلی دور می خواهم بیست و چند سالگیم را توی یک خانه ی 50_40 متری درست وسط شهر بگذرانم… و خانم خانه ی مردی باشم که جز من و مادرش […]
۴ خرداد ۱۳۹۷

یکی بود یکی نبود…

یکی بود یکی نبود… اون قدیما که تو شهر ما انتخاباتی در کار نبود و شاه خائن هنوز خائن بود ، خیابونا خلوت بودن و آسمونا آبی. اون قدیما که هنوز آدما زندگی یادشون نرفته […]
۴ خرداد ۱۳۹۷

من امروزی نیستم!

من امروزی نیستم! هر چه فکر می کنم جای من اینجا نیست ، من باید سال ها قبل از این زندگی میکردم در آن روزهایی که لاکچری ترین خانه ها، خانه های حیاط دار بود […]
۱۹ فروردین ۱۳۹۷

بی مرزی لعنتی

روی بی مرزی های لعنتی…هستم و سهم من هم همین دست های سرد تنها ست که حتی برای پاک کردن بخار روی هر آینه ای هم اتفاق لرزانیست… ونگاه مغموم اینه بمن نه من به […]
۲۰ بهمن ۱۳۹۶

کوچ از دیار

من مدتهاست از دنیای یکنواخت روز مرگی به در آمده‌ام من از شهر خفتگان شب که با خرافات خود دلخوشند گریخته ام این‌جا بوی عفن تکرار ودروغ واسارت مرا پیر می‌کند از دیار عشق امده […]
۱۹ دی ۱۳۹۶

خدا از "هیس "خوشش نمياد!

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه […]