صفحه اصلی

۲۶ آبان ۱۳۹۶

من فقط چشم گذاشتم

کودکی مانمن فقط چشم گذاشتم و تو رفتی که پنهان باشیبیدار که شدم ,نبودی نه از تو خبری مانده بود ونه ازخواب خوبم اثریتمام کوچه هاررا گشتم دوباره و دوباره از تمام عبور عابران نشانی ات […]
۲۵ آبان ۱۳۹۶

امشب دلآرامم کجاست؟

من پریشان خاطرم امشب دلآرامم کجاست؟آنکه با عشقش بسوزاند سرانجامم کجاست؟ آنکه بر جانم بریزد آتشی از عشق خودبا شرابی از دو چشمش پر کند جامم کجاست؟آنکه با ناز نگاهش میکند دیوانه امیا که با سوز […]
۱۶ آبان ۱۳۹۶

من یکرنگ بیزارم،

ندارم چشـم من، تاب نگاه صحنه سازی هامن یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازی ها زرنگی نارفیقا! نیست اين، چون باز شد دستترفیقان را زپا افكندن و گردن فرازی ها تو چون كركس، به مشتی استخوان […]
۱۶ آبان ۱۳۹۶

مسافر

مسافری که از تيره ترين افق آمده بودمی گفت: معلوم نيست چه رُخ داده است وچه خواهد داددیگر در این دیار قناریها از خواندنِ جُفت های خود می ترسند از عشق می هراسند ..از ترانه می […]
۱۶ آبان ۱۳۹۶

چه درویشانه می رقصم ..

چه درویشانه می رقصم ..چسان رندانه می رقصم که من با دانه تسبیح و………..با پیمانه می رقصماز اتش مثل دود دانه اسپند ……..نگریزمکه گرد شمع بی باکانه……… چون پروانه میرقصمهمه از گردش جام وسبو بی هوش […]
۱۵ آبان ۱۳۹۶

عشق تو،

عشق تو، پرنده ای سبز است ……پرندهای سبز و غریب بزرگ می شود…..، همچون دیگر پرندگان وارام ارام همه زندگیم را میگیرد انگشتان و پلکهایم را نوک میزند…..چگونه آمد؟….پرنده ی سبز،کدامین وقت آمد؟ هرگز این سؤال […]
۱۵ آبان ۱۳۹۶

ای بلبل دیوانه

اي بلبل شوريده ديوانه تويي يا ما؟ جوياي رخ خوب جانانه تويي يا ما؟تو عاشق گلزاري ،من عاشق ديدارمدر درد فراغ او مردانه تويي يا ما؟ تو درقفسي وما …..در خلوت خود تنهااي گوشه نشين مست […]
۵ آبان ۱۳۹۶

خانه مادر بزرگ 1

مادر بزرگ تعریف می کرد :نمک، سنگ بود. برنج چلو را ساعتی با سنگ نمک می خواباندیم تا کم کم شوری بگیرد. غذا را چند ساعتی روی شعله ی ملایم چراغ خوراک پزی می نشاندیم تا […]