مسافری که از تيره ترين افق آمده بود
می گفت: معلوم نيست چه رُخ داده است وچه خواهد داد
دیگر در این دیار قناریها از خواندنِ جُفت های خود می ترسند
از عشق می هراسند ..از ترانه می گریزند وخنده را حرام می دانند
انها حتی از آوازِ باد و رويای ليموبُنان می ترسند
ديگر کسی کلماتِ روشنِ هيچ ترانه ای را به ياد نمی آورد
…بوی سوختنِ کتاب و کبوتر و نی می آيد
شاید هم فلق از خون سرخگون شده است
اری
ما در بيشه ی بادهای بدگمان گُم شده ايم
ما در یافتن خود نیز گم شده ایم
ما زندگی را ..زیبائی را دوست داشتن را
شعر وغزل وترانه را رقص خنده وبوسه را
همه را گم کرده ایم وازین گم شدن انها خوشحالیم
مسافری که نامش من است در این دیار نخواهد ماند