گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازیگفتم از […]
من از دنیای یکنواخت روز مرگی به در آمدهاممن از دنیای خفتگان شب که با خرافات خود دلخوشند گریخته ام اینجا بوی عفن تکرار مرا پیر میکندمن از دیار عشقم وبه دیار عشق نیز کوچ خواهم […]
پریشان دماغیم، ساقی کجاست؟شراب ز شب مانده باقی کجاست؟بیا ساقیا، می به گردش در آرکه می خوش بود خاصه در بزم یارمئی بس فروزانتر از شمع و روزمی و ساقی و بادهٔ جام سوزمئی صاف ز […]
یک قدح خواهم به قدر آسمانقطره ها در وی چو ماه و اخترانیک قدح خواهم بسان آفتابتا شوم بر زندگانی کامیابپر شعاع و بیغش و صافی و پاکگرم و تند و مهربان و نورناک ساقیا مستم […]
آتش را مردها پیدا کردندگرما را زنان لبخند را زن ها کشف کردند.اول بار آنها به خوشبوییِ گلها پی بردندبرایِ مردانِ خسته ی شکارآبتنی و عطر را پیش از زنان خانه ای نبود.آتش را مردها پیدا […]
برای بعضی دردها نه میتوان گریه کرد ،نه فریاد کشید ،برای بعضی از دردها فقط میتواننگاه کرد وبی صدا شکست ...فروریخت..ودریغ از حتی اهی برای بغض گلوویا سوالی برای …چرا؟؟؟؟؟؟راستی چرا ؟؟/
هنــــوز هم كسي این حقیقت را نمی داند که چوپان قصه هادروغ مي گفت . ..… …تا تنــــهايي هايـــــش بشكند . . .. اینک نیز من فریاد میزنم آييييييييي مردمگرگ ها گوسفندهاي من را هم خورندهمه […]