بمن گفت ..تو هماني که مي انديشي…هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي … به دنبال رويا هايت برو …در اسمان زندگی اوج بگیر .برو بالاتر ..بالاتر تا خود قله قاف به پائین نگاه نکن […]
در فرو بسته ترین دشواریدر گرانبارترین نومیدی،بارها بر سر خود بانگ زدم:“هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!”بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کارکوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!وَه […]
مهربانی را بیاموزیم .فرصت آیینه ها در پشت در مانده است .روشنی را می شود در خانه مهمان کرد . می شود در عصر آهن ،آشناتر شدبا سایباني از بید مجنون،و روشنی از عشق ….می شود […]
دلم گرفته است،دلم به اندازه ی غروب غمگین جمعهبه اندازه ی تک درختی در کویردلم گرفته است … دلم به اندازه ی بغض پرنده ای که تنها برای همیشه می پردو در ملکوت دور افق […]
گر چه رو به رویم دریچه ای هستکه کلیدش را سهم من ندانستند اما در برابر طوفان حوادثفقط می توانم بر شانه های خسته خودم تکیه کنمتا زمین..حتی اسمان هم صدای شکستنم را نشنودبرای رهایی،پر پروازی […]