گر چه رو به رویم دریچه ای هست
که کلیدش را سهم من ندانستند
اما در برابر طوفان حوادث
فقط می توانم بر شانه های خسته خودم تکیه کنم
تا زمین..حتی اسمان هم صدای شکستنم را نشنود
برای رهایی،پر پروازی ندارم
در قفسی از تن ..نان .ترس
در قفسی از اسارت وبیداد ..جهل ودین
پشت میله های عادت وروز مرگی
اسیر شده ام ..وبا حسرت به پرواز ها واسمان ابی می نگرم
اما احساسم به من می گوید
فردا همان رویایی است که دیروز در ارزویش بودم