معاصر

۷ مرداد ۱۳۹۴

هم پیاله ی ما باش

هم پیاله ی ما باشما که رفتیم بر بادیمزیر گنبد اینچرخ از تعلق آزادیم بی نیاز و تنها باشتشنه باش و دریا باشفارغ از من و ما باشهم پیاله ی ما باشهم پیاله ی ما باشدر […]
۶ مرداد ۱۳۹۴

صبح امروزکسی گفت

صبح امروزکسی گفت به من:تو چقدر تنهایی! گفتمش در پاسخ:تو چقدر حساسی؛ تن من گر تنهاست،دل من با دلهاست، دوستانی دارمبهتر از برگ درختکه دعایم گویند و دعاشان گویم،یادشان دردل من،قلبشان منزل من…!صافى آب مرا يادتو […]
۲۸ تیر ۱۳۹۴

نذر کرده ام

نذر کرده ام یک روزی که خوشحال تر بودمبیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خوردکه ضربه های روی سر را باید آرام بوسیدو بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد.یک روزی […]
۱۵ تیر ۱۳۹۴

خواهم که آتش افتد،

خواهم که آتش افتد، در شهر آشناییوز ننگ آشنایان، بر جا اثر نباشدگوری بده، خدایا! زندان پیکر منتا از بهانه جویی، دل دربدر نباشدپایم چو پایه ی رز، یارب شکسته بهترتا از حریم خویشم، بیرون گذر […]
۱۰ تیر ۱۳۹۴

از نیش می ترسم

شدم گمراه و سرگردان، میان این همه ادیانمیان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایییکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!هزاران دین و […]
۹ تیر ۱۳۹۴

سهمِ من از تو

سهمِ من از تودرخششِ نگاهی استمیانِ اضطرابِ شببرای جستنِ آخرین پناهدر فاصله خطِ امید و ترس سهمِ من از توترانه ایست به زمزمه ی عشقبی قید از زماندر ناکجای همیشه سهمِ من از توآخرین کلامِ سکوت […]
۳۰ خرداد ۱۳۹۴

بوسه بر خاک ره دلبر

سالها چون گرد ….بنشستم بدامان نسیمتا که یکدم….. بوسه بر خاک ره دلبر زدمچشم دل یکدم گشودم در پی دیدار دوستکنده دل از ملک هستی ..از ملک سر بر زدمناخدای عشق تا رختم ..کجا خواهد کشیدمن […]