ترس
۲۱ آذر ۱۳۹۲دمی با هوشنگ ابتهاج
۲۱ آذر ۱۳۹۲
دلـم آشـفته ی آن مـايه ی نـاز اسـت هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه ی بـاز اسـت هنوز
جـان به لب آمد و لب برلب جانان نرسيد
دل به جان آمد و او برسر نـاز اسـت هنوز
گرچه بيگانه زخود گشتم و ديوانه زعشق
يار عاشق كش و بيگانه نـواز اسـت هنوز
خــاك گرديدم و بـر آتـش مـن آب نـزد
غافل از حسرت ارباب نـياز اسـت هنوز
گرچه هر لحظه مدد می دهدم چشم پرآب
دل سـودا زده در سـوز و گـداز اسـت هنوز
همه خفتند بغیر از مـن و پـروانه و شـمع
قصه ی ما دو سه ديوانه دراز اسـت هنوز
گر چه رفتی، زدلم حسرت روی تو نرفت
درِ ايـن خـانه به امّـيد تـو بـاز اسـت هنوز
اين چه سوداست «عمادا» كه تو در سر داری؟
وين چه سوزی است كه در پرده ساز اسـت هنوز؟
عماد خراسانی