زندگی یک مهمانی اجباری ست
۱ مرداد ۱۳۹۴گاهی اوقات
۲ مرداد ۱۳۹۴یه روزي ازكوچه تنهايي مي گذشتم
كودكي راديدم ، توجهم را شكار كرد ، باسلام گفت : س س لام
گ گ گرسنه ام
من هم گفتم : اتفاقا من هم
با هم نان وپنيري ووانگوری خورديم ، گفت ششما با حاليد ، ..دو دو ست من هستین
گفتم اره تو هم دوست منی ووبعد
من بی اختیار گريه كردم . . .
خدايا :
مرا ببخش و رهايم كن تا از تماشاي كلمات مهر امیز هرچند الکن
که از هر سخن شیوا زیباتر است
آنقدر لذت ببرم كه به چشمه جوشان اشك برسم
مرا ببخش و رهايم كن تا تنهايي ام را نذر كودك يتيم دلم كنم
كه بين من و من به تماشا نشسته است
مرا ببخش و رهايم كن تا براي معيشتي كه مقدر است دروغ نگويم
خدايا
واو اشکهایم را پاک کرد .. وگفت .بببببخشید