ای نا اشنا بعهدپیمانه ای که ریخت به کامتشراب عشقچون سست عهد ادمکان ..شکسته بادان رشته های مهر ومحبت که بسته ایبا دشمنان منهمه از بن ..گسسته بادچون طوق بندگینوح سمنانی
پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال بر سینه سپیده دم تو نوار خون آویختندبا صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوستآمیختندپاییز میوه سحری رنگ سخت وکالواریز قصر اب تو در شامگاه سرخ نقش امیدهای به آتش […]
من از تو یاد گرفتمکه تن به یاس بشویمشبیه باغچه باشمهمیشه راست بگویمتو رو به اشک نوشتمکه از تو رنگ بگیرمکه از تو سیر بنوشمدم قشنگ بگیرممن از تو یاد گرفتمکه بی دریغ بخندمکه بی حساب […]
دیگر به یاد ِ کس نمی آیدآغاز ِ این راه ِ هراس انگیزچونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز!– با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباستدر راه بودن […]
“فنجان آب فنچ هایم را عوض کردمو ریختم در چینه جای خردشان ارزنوان سوی تر ماندممحو تماشاشان.دیدم که مثل هر همیشه، باز، سویاسویهی می پرند از میله تا میلهبا رفرفه ی آرام پرهاشان.گفتم چه سود از […]
تو فاتحی !دستان تو سرگرم ساختن سنگر ،مشغول کاشتن بذر دوستی است …*تو فاتحی !تو فاتحانه فردای سرخ و زرد اعلام می کنی آغاز تولّد خود را با هزار آفتاب در چین ِچهره ی اسارتِ […]