شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند زنده یاد رهی معیری
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی در حریم اهل دل جلوه خدا بینی راز آسمانها را در نگاه ما خوانی نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی […]
عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغ است شور […]
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی نیابد محفلم […]
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرددل آتشین من بین که به موج آب ماندز شب سیه چه نالم؟ که […]