زن , نشسته بود لبه تخت..
شکسته و بیروح….دعا دعا میکرد مردغریبه زودتر برود
مرد غریبه لباس هایش را پوشید پول را روی میز گذاشت
بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
دوستت دارم
…صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
زن خوب گوش سپرد
نه … این صدا هم تازگی نداشت
این صدا هم تکراری بود

زن , در جستجوی تازه تر شدن ,در جستجوی زندگی ونان
اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
ودر دلش به کسانی که باعث شده اند این صداها را بشنود واین شرایط را تحمل کند لعنت میفرستاد .
با خود گفت باید بروم مادرم در بیمارستان منتظرم است