عاشقانه ای از سر زمان
۷ مرداد ۱۳۹۷
ادمهای خوب (1)
۲۲ شهریور ۱۳۹۷

منزل “مادربزرگ

هر جمعه منزل “مادربزرگ” جمع می شدیم
ریز تا درشت.
از همهمه زیاد، صدا به صدا نمی رسید.
روزهای هفته را روی دورِ تند میزدیم تا برسیم به جمعه.
جمعه های بچگی مان را با هیچ روزی عوض نمی کردیم.
گذشت و گذشت
“مادربزرگ” از میانمان رفت.
دورتر و دورتر شدیم.
از همه کس از همه چیز دور شدیم
انقدر که دیگر خودمان هم خود را نشناختیم
شاید دیگر در ماه و یا حتی در سال یکبار دورِ هم جمع شویم.
آن هم قبلش طی می کنیم که اینترنت داشته باشد.
دیگر از صدای همهمه خبری نیست.
همهء سرها داخل گوشی شان هست و جُک ها و اخبارِ روز را نقل قول می کنند.
غذا را از بیرون می آورند و به لطفِ غذا کنارِ هم می نشینیم.
وبا تهارف های مسخره تهوع اور برای همه اظهار دلتنگی می کنیم
دروغ ..ریا چشم های شیشه ای وحرفهای بازاری
خسته شدم ..خسته ..میدانی یعنی چه
خسته ..خدائی خودتون خسته نشدید ؟؟؟
کاش مادربزرگ هنوز بود.
کاش جمعه هایمان را هنوز با مادربزرگ می ساختیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *