مردی که از تيره ترين افق آمده بود
میگفت: معلوم نيست چه رُخ خواهد داد
قناریها از خواندنِ جُفتهای خود می ترسند
از آوازِ باد و رويای ليموبُنان می ترسند
ديگر کسی کلماتِ روشنِ هيچ ترانهای را به ياد نمی آورد
…بوی سوختنِ کتاب و کبوتر و نی می آيد
ما در بيشه ی بادهای بدگمان گُم شده ايم