مرداد ۱۳۹۳

۲۸ مرداد ۱۳۹۳

دمی با شیخ بهائی

آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختنداز تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختنددی مفتیان شهر را …..تعلیم کردم مسئلهو امروز اهل میکده، رندی ز من آموختندچون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفریک رشته از زنار […]
۲۸ مرداد ۱۳۹۳

مترسک 2

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای؟پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذتی بسیار و به یاد ماندنی است،پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن […]
۱۸ مرداد ۱۳۹۳

تنهایم وغمگین

تنهایم وغمگینسردم است واز درون دارم یخ میزنم….نه …سالهاست یخ زده ام .سالهاست چشمان شیشه ایم را به فضا میدوزمبه دور ..به نزدیک ..وبه نقطه ای در دیوار قفس انها از نگاه تهی شده اند…واز دیدن […]
۱۷ مرداد ۱۳۹۳

پروانه در ادبیات پارسی

«از شاخسار شمع شرروار می‌یرد پروانه‌ای که گرد تو یک‌بار می‌پرد» صائب تبریزی— چراغ روی ترا شمع گشت پروانه مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه» حافظ
۱۷ مرداد ۱۳۹۳

خالق عشق

آنگاه که..آبشاران فرو می ریزند و سر به سجده می سایند و به دریا می رسند..و به آسمان می روند آنگاه که..ماه..برگستره آبی آسمان نور می پاشد و شور می آفریند و رودهای جوشان و خروشان […]
۱۷ مرداد ۱۳۹۳

دمی دیگر بار با احمد شاملو

تو را چه سود از باغ و درخت که با یاس‌ها به داس سخن گفته‌ای. آن‌جا که قدم برنهاده باشی گیاه..از رُستن تن می‌زند چرا که تو تقوای خاک و آب را هرگزباور نداشتی. فغان! که […]