مثل سکوت ساده ی صحرای خسته بود مردی که پای غربت دریا نشسته بود انگار با وجود تمام بلندی اش مثل نماز ظهر مسافر شکسته بود هر شب عبور خط نگاهش به جاده بود مردی که هیچ کس به دلش دل نبسته بود! باید از این قبیله کوچک سفر کند، از دست عشق هم به گمانم که خسته بود..