دمی با مولانا 3
۶ تیر ۱۳۹۳طالع عشق
۱۲ تیر ۱۳۹۳مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود؛
که خسته شدم از کرانههای سنگواره
و از مرزهای مسدود.
در دیاری که از عشق خبری نیست
از مهربانی ردی بجا نمانده .
واز دوستی .جز لبخندی موذیانه ای
در چشمهای شیشه ای خباثتی
وادمیان چون کرکسان در انتظار لاشه عفنی
چه زیباست تا همره شعله های جسدم به اسمان روم
انجا رها خواهم بود ..رها…رها