۱۲ فروردین ۱۳۹۳

دمی دیگر با احمد شاملوی بزرگ

مجالبی‌رحمانه اندك بود وواقعه سخت نامنتظر.از بهارحظ ّ تماشائی نچشیدیم،كه قفسباغ را پژمرده می‌كند.*از آفتاب و نفسچنان بریده خواهم شدكه لب از بوسه ناسیراب.برهنه بگو برهنه به خاك‌ام كنندسراپا برهنهبدان‌گونه كه عشق را نماز می‌بریم،_كه […]
۱۱ دی ۱۳۹۲

زندگی در مردن

تو نمی دانی غریو یک عظمتوقتی که در شکنجه یک شکست نمی نالدچه کوهی ست! تو نمی دانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینانوقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شودچه دریایی ست!تو […]
۱۰ دی ۱۳۹۲

دمی دیگر با زنده یاد احمد شاملو

دسته ی کاغذ..بر میز در نخستین نگاه ِ آفتاب . کتابی مبهم و سیگاری خاکستر شده کنار ِ فنجان ِ چای از یاد رفته بحثی ممنوع در ذهن از : احمد شاملو