شهرزاد دوران من .
امشب برایم قــصـــــــــــــــــــــه بــگــو تـا بـخوابـم…
امـشـب دلم قـصـه آمـدنـت را مــیـخـواهــد…
قصه ای شیرین از دوست داشتن ..از عشق ..دوستی ..گل..شبنم
از نگاه .از دستها واز بوسه وبهانه ولبخند های زیر لب
قصه ای که راست باشد وکلاغ به خانه اش برسد
اصلا همه به هم برسند ..
حتی من وتو
قصه ای بگو که بخوابم ودر خوابم امدنت را ببینم
قصه شکستن قفس ها ..باز شدن زندانها .وصال .
خنده وشادی وازادی ..قصه راستکی
که در انها شعر باشد وترانه .
اواز می .ساز وچنگ ورقص..باشد
دست در دستت .یک قدم به جلو .. یک قدم به عقب
اخه در عشق باید گاهی هم یک قدم به عقب بروی تا او بیشتر با تو هماهنگ شود
قصه امـــــــــــــــــــــــــــدن ها ..رفتن دیگه بس است ..
قصه شاه پریان رهائی از بند ..
قصه صبحی بگو که در سپیده دمش صدای شلیک نباشد .اصلا قصه
رستم دستان را بگو ..که دیگر سهراب را نکشد
داستان …بیژن ومنیژه .و…قصه زندگی
اخ که دلم برای مهربانی وصفا وشادی لک زده
برای زندگـــــــــــــــــــــــــــی..نه این مردگی
اصلا بلدی ازین قصــــــــــــــــــــــه ها ؟؟؟؟
ترا خدا اگه بلدی برام میگی ؟؟؟؟؟؟