یارب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیــــــــــدار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیــــــــدار ده
برنمیآید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کــــــار ده
مدتی گفتار بیکردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بیگفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهی ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
((صائب تبریزی))