ای لبت بادهفروش و دل من بادهپرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست
تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بستهٔ بند کمرت نیست که هست
آنچنان در دل تنگم زدهئی خیمهٔ انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست
همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد به دست…!
“خواجوی کرمانی”