ادمها
۱۳ تیر ۱۳۹۴
بخشا، که به لب رسید جانم
۱۳ تیر ۱۳۹۴

ازخودکه می گریزی،

ازخود که می گریزی،
ژرفنایی می ایستد دربرابرت
وحادثه هایی،
که قرن هارادرآشوب فروبرده ست.

ازخود که می گریزی،
میان آب وآتش غلت می زنی

20660_(600x300)

وهراتفاقی می تواند بیافتد ناگاه:
کبوتری برشانه ات می نشیند،
شاعرمی شوی
فریادی برلب هایت متراکم می شود
فریادی برلب هایت متراکم می شود

واحساس کوچه رامی آمیزی

باعطرصدای اهورایی ات.

ازخود که می گریزی،

بی آنکه تقلایی یاری ات کند،

یادستی بدرخشد،

دراعماق.

یاآنکه روزنی گشوده برآفاق را

به انتظارنشسته باشی،

به سراشیب زمان می رسی.

با آن هم،

می دوی

می دوی

می دوی

ومی رسی

به پاییزی که خواب های تراآشفته بود.

ازخودکه می گریزی،
شایدبتوانی دریک لحظه ی نامتعارف
غمناک ترین لحظه را،
درتغزل عجیب تربیامیزی.
وبسرایی:
دنیایی، که درآن بال کشیدن ممنوع است،
برای هرپرنده ای.

00 (25)
وهربرکه ای به کویری شباهت دارد،
آسمان ودریا هم که آبی باشد،
شاید بگوئی سرنوشت ما سیاه ست.
اری اگر اینگونه پیش رود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *