من امروزی نیستم!
۴ خرداد ۱۳۹۷
مهربانی یک سلوک است!
۴ خرداد ۱۳۹۷

یکی بود یکی نبود…

یکی بود یکی نبود…
اون قدیما که تو شهر ما انتخاباتی در کار نبود و شاه خائن هنوز خائن بود ، خیابونا خلوت بودن و آسمونا آبی.
اون قدیما که هنوز آدما زندگی یادشون نرفته بود ، یه روزایی میرفتیم چهارراه پهلوی فروشگاه بتهوون دنبال صفحه ی جدید ، بعدشم میرفتیم آندره ساندویچ میخوردیم ، یا اگر پول داشتیم میرفتیم کارتیه لاتن تو خیابون کاخ و اسپاگتی میخوردیم . اون قدیما ، یه روزایی که هنوز انقلاب نشده بود ، بعد از ظهرا میرفتیم کافه قنادی بامداد که یه کم پایینتر از آندره بود . گاهی هم پیراشکی خسروی و بعدشم کافه نادری.
یه عصرایی که همه چیز آزاد بود و تو خیابونا پر از وَن نبود ، پیاده از خیابون جم توی تخت طاووس ، می رفتیم تا سینما شهر فرنگ یا شهر قصه . ساعتها تو صف می ایستادیم تا فیلم ایزی رایدر رو ببینیم یا مردی از لامانچا یا راننده تاکسی … بعدشم از خیابون وزرا که هنوز اسمش ترسناک نبود ، قدم زنان و گپ زنان برمی گشتیم خونه.
یه روزایی که هنوز در آغوش اسلام نبودیم ، جلوی سینما امپایر یا آتلانتیک قرارهای یواشکی میذاشتیم و کسی تو گوشمون نمیخوند که تو جهنم قراره از موهامون آویزونمون کنن . یه شبایی بود که رستورانا مجبور نبودن سر ساعت دوازده تعطیل کنن ، اونوقت شام میرفتیم ریویرا یا سورنتو ، یا بالکن اون رستورانه نبش میدون ونک که کنارش زمین مینی گلف داشت و سهراب اندیشه گیتار میزد و میخوند … یا یکتا و پیتزا پنتری … از جلوی خوشنود هم رد میشدیم ولی چرا نمیرفتیم داخل ؟ بعد از شام هم میرفتیم خیابون فرشته پیاده روی ، نسبتهامونم برای کسی جالب نبود.
یه غروبایی میرفتیم انجمن ایران و شوروی فیلمای روشنفکری میدیدیم … رزمناو پوتمکین ، مادر گورکی ، داستان یک انسان واقعی … ، یه وقتایی هم میرفتیم کوچینی سر خیابون کاخ یا لابیرنت و کیج … تابستونا متل قو ، گرام تپاز تو ماشین با صفحه های کج و کوله شده روی داشبرد از آفتاب ، دریا و سالن نپتون و فریدون فروغی و فرخزاد و جمع شدن دور آتیش توی ساحل …نوشهر و اسب سفید … یا دهکده غازیان بندر پهلوی …. اون سالها حتا تصور طرح جداسازی دریا احمقانه و خنده دار بود.
یه شبایی بود که میرفتیم تاتر ، کارگاه نمایش . اسماعیل خلج … ترس و نکبت رایش سوم ، صندلی کنار پنجره بگذاریم و به شب تاریک و سرد بیابان خیره شویم ِ آربی آوانسیان …. یا تاتر ۲۵ شهریور و نمایش شهر قصه ی بیژن مفید .
اونوقتا که موسیقی حرام نبود و ساز هیزم جهنم ،
میرفتیم تالار رودکی کنسرت و رسیتال و منم اغلب چرت میزدم .
اونوقتایی که هنوز گشت نیروی انتظامی و کمیته نبود یه جمعه هایی میرفتیم دربند ،
بی روسری و مانتو ، گرما و سرما می پیچید لای موهامون .
گاهی با تله سی یژ و گاهی هم پیاده تا میرسیدیم به قهوه خونه های اون بالا
و آش و املت میخوردیم و گل یا پوچ بازی میکردیم و دبلنا…
روبروی دانشگاه و کتاب فروشیاش …
طبقه پایین کتابفروشی گوتنبرگ … کتابای انتشارات پروگرس مسکو …
نون خامه ای های میدون ۲۴ اسفند …
نه که خیلی بیکار بودیما ، نه که خیلی پولدار بودیما ،
نه که همه چی عالی باشه و آزادی کف دستمون …
نه … اما اون روزا زندگی خیلی سبک بود .
هنوز اینجوری ننشسته بود رو کول آدم .
هنوز نه شرقی و نه غربی نشده بودیم .
زود صبح میشد ، دیر شب میشد . خوش بودیم به همه چی ،
به همه جا . اگه پول نداشتیم پیاده میرفتیم . از این سر تا اون سر تهرون.
بیشتر وقتا همه چی ساده بود و آروم . همه سر جای خودشون بودن .
مذهبی ها ، غیر مذهبی ها ، مشروب فروشا ، قرتی ها ، روشنفکرا ،
ساواکی ها ، فاحشه ها ، دزدا ، پلیسا …
کسی نمیخواست از ایران فرار کنه تا خوش باشه .
خوشی ها کم نبودن ، ناخوشی ها هم کم نبودن . اما انگار طاقتا زیاد بود.
آدما خداحافظی کردن سختشون بود ،
آدما مسیر فرودگاه رو چشم بسته نمیرفتن برای بدرقه .
دغدغه هامون کم بود و دلخوشیامون بس.
الان ما آدمای اون روزا هزار سالمونه .
هر کدوممون یه گوشه ی دنیا بقچه ی زندگی و خاطراتمونو بغل کردیم
و هی نگران سیاست و انتخابات و کاندیداهای کره خر هستیم و فردای بچه هامون . ذهنمون پر از مقایسه ست و بهت .
راستی ما آدمای هزار ساله چند سالمونه ؟ کلاغه به خونه ش رسید ؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *