من میدانم ..چون امدن بهار
۲۷ مرداد ۱۳۹۵
ما برمی گردیم
۲۴ شهریور ۱۳۹۵

کودکی…1

 

همبازیه کودکی هایم
بیا چشمهایمان راببندیم
و برویم به روزهای
سقف های کاه گلی
من از اسارت این سنگهای بی احساس می ترسم …
دست مرا بگیر
کودک وبوسه پرویز 1391 (18)

و
ببر به روزهای چکمه های پلاستیکی
همان هایی که شیرینی پوشیدنشان را
هیچ جای دنیا نخواهم یافت…….
دلم برای لالایی بی بی بی تاب بی تاب است
برای کرسی گرمش
از سردیه این چهار دیواری های اجباری بیزارم……..
بیا برویم
تو تفنگ هایت را بردار
من عروسک هایم را

77
تو برو به جنگ سختی ها
من هم موهای عروسک هایم را
یک دل سیر می بافم ………
از جنگ که برگشتی
عروسک هایم را که خواب کردم
لباسهایت را می شویم
پوتین های پلاستیکی ات را واکس می زنم
عصر که شد می نشینیم لب حوض
توحافظ بخوان
من هم چای می ریزم وهی عاشقترت می شوم
یادم باشد
تو عاشق بودی و حسود
یادم باشد
نامه هایت را زیر گلدان شمعدانی می گذاشتی
یادم باشد
تو هم یادت باشد…….
قول می دهم
انجا که رفتیم دیگر کفش های مادرم را پا نکنم
تو هم قول بده هی نگویی پس کی بزرگ می شویم …..
راستی
ما کی بزرگ شدیم
کی از یاد عروسک هایمان رفتیم
کی لبخند هایمان گناه شد
کی دستهایمان نامحرم
کی نگاه هایمان هرزه شد
من که باتو تا اخر دنیا امده بودم ……….
با کفش هایی که هیچ وقت اندازه ام نبود …………..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *